شاعر سهراب سپهری
نور را پیمودیم دشت طلا را درنوشتیم
افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم
کنار شن زار آفتابی سایه بار ما را نواخت
درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز
رویاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت زهره را دیدیم و به ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آ‚د و ما را در نیایش فرو دید
لرزان گریستیم خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم
سیاهی رفت سر به آبی آسمان سودیم در خور آسمان ها شدیم
سایه را به دره رها کردیم لبخند را به فراخنای تهی فشان ...
نیایش
شاعر سهراب سپهری
دستی افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد هر قطره شود
خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور شب ما را بکند روزن روزن
ما بی تاب و نیایش بی رنگ
از مهرت لبخندی کن
بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خور نیوشیدن تو
ما هسته پنهان تماشاییم
ز تجلی ابری کن بفرست که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم
ما جنگل انبوه دگرگونی
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر برهم تاب بر هم پیچ
شلاقی کن و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما در ما جن ...
نیایش وصال
شاعر محسن نارویی
عشق ، دلم را سو سو می زند بهر ربایش
برای سفری در زیبا ترین نقطه ی نیایش
تا بخوانم دعای وصال را با تمنا و کمی خواهش
که بلکه رحم کند و بنده را شود رامش
...
نیایش
شاعر محمد نیکخواهی
نیایش
دل به شبت سپرده ام رفته شب و نخفته ام
روی نما خدای من تا که رسم به سوی تو
اشک امان نمی دهد ناله فغان نمی دهد
باز رسان صدای من تا که رسد پیام تو
خنده ز لب برفته و چین به جبین نشسته است
پس برسان ندای خود تا شکفد لبان من
بغض به دل نشسته ام راه گلوی بسته است
پس بشکن بغض که من ناله عشق سر دهم
من همه شب سحرگهش روی به سوی تو کنم
تا تو جواب من دهی ای تو خدای هر شبم
در دل شب به سوی تو سجده کنم به روی خاک
اشک روان بسازم و جدا کنم تنم ز خواب
� ...
نیایش
شاعر همایون خوشبین
خدایا
ای مهربانا
دل غافلم را بیدار کن
بار ها توبه کردم
لیک توبه ام را قبول باز این بار کن
اگرچه شرمسار کردار خویشم به درگاهت
دست نیایش بلند میکنم باز به سویت
مرا نور بدی تا ایمانم را به چنگ گیرم
پلیدی را ز جان بیرون کشم، با این شمشیرم
خدایا
ای کریما
در باز کن بسویم
نور بدی که گناه ام را با آن بشویم .
اشعار شاعران بزرگ در مناجات با خدا
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
بالای خود در این چشم من ببین
تا باخبر ز عالم بالا کنم تو را
فروغی بسطامی
~~~~~✦✦✦~~~~~
خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدایی تو راست
پناه بلندی و پستی تویی
همه نیستند آنچه هستی تویی
همه آفریدست بالا و پست
تویی آفریننده هر چه هست
تویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
خرد را تو روشن بصر کردهای
چراغ هدایت تو بر کردهای
نبود آفرینش تو بودی خدای
نباشد همی هم تو باشی به جای
شرفنامه نظامی
~~~~~✦✦✦~~~~~
ثنا و حمد بی پایان خدا را
که صنعش در وجود آورد ما را
الها، قادرا، پروردگارا
کریما، منعما، آمرزگارا
چه باشد پادشاه پادشاهان
اگر رحمت کنی مشتی گدا را؟
خداوندا تو ایمان و شهادت
عطا دادی به فضل خویش ما را
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر باز نستانی عطا را
از احسان خداوندی عجب نیست
اگر خط در کشی جرم و خطا را
غزلیات سعدی
~~~~~✦✦✦~~~~~
آفرین جان آفرین پاک را
آنکه جان بخشید و ایمان خاک را
عرش را بنیاد بر آب او نهاد
خاکیان را عمر بر باد او نهاد
آسمان را در زبر دستی بداشت
خاک را در غایتِ پستی بداشت
آن یکی را جنبش مادام داد
وین دگر را دایماً آرام داد
منطق الطّیر عطّار
~~~~~✦✦✦~~~~~
سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا
در خاک عجز میفکند عقل انبیا
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت عزت خدا
آخر به عجز معترف آیند کای اله
دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
قصاید عطّار
اشعار مناجات با خدا مولانا
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم به دم ما بسته دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بی نیاز
~~~~~✦✦✦~~~~~
ای همایی که همایان فرخی
از تو دارند و سخاوت هر سخی
ای کریمی که کرَم های جهان
محو گردد پیش ایثارت نهان
ای لطیفی که گل سرخت بدید
از خجالت پیرهن را بر درید
از غفوری تو غفران چشمسیر
روبهان بر شیر از عفو تو چیر
تلخی هجر از ذکور و از اناث
دور دار ای مجرمان را مستغاث
بر امید وصل تو مردن خوشست
تلخی هجر تو فوق آتشست
مثنوی مولوی
~~~~~✦✦✦~~~~~
ای در درون جانم و جان از تو بیخبر
وز تو جهان پرست و جهان از تو بیخبر
ای عقل پیر و بخت جوان کرده راه تو
پیر از تو بینشان و جوان از تو بیخبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی، دل و جان از تو بیخبر
غزلیّات عطّار
~~~~~✦✦✦~~~~~
ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
عکس نورت تابشی بر کُن فکان انداخته
نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته
چیست عالم؟ نیم ذرّه در فضای کبریات
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته
کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته
تا شود سیراب زآب معرفت هر دم گیا
فیض مهرت قطرهای در کشت جان انداخته
قصاید عراقی
~~~~~✦✦✦~~~~~
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنه روی توام، باز مدار از من آب
از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
تافته اندر دلم پرتو مهر رخت
میکنم از آب چشم، خانه دل را خراب
غزلیّات عراقی
~~~~~✦✦✦~~~~~
به نام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانایی که در یک طرفه العین
ز کاف و نون پدید آورد کونین
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
گلشن راز شیخ محمود شبستری
ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو چون تویی دلبر
جان نثار تو چون تویی جانان
دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو راه پر آشوب
درد عشق تو درد بی درمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری اینک دل
ور سر جنگ داری اینک جان
هاتف اصفهانی
~~~~~✦✦✦~~~~~
اگر نه مدّ بسم الله بودی تاج عنوانها
نگشتی تا قیامت تو خط شیرازه دیوانها
نه تنها کعبه صحرائیست دارد کعبه دل هم
به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابانها
به فکر نیستی هرگز نمیافتند مغروران
اگر چه صورت مغراض لا دارد گریبانها
سر شوریده ای آورده ام از وادی مجنون
تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامانها
حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو
که دارد یاد هر موری درین وادی سلیمانها
صائب تبریزی
~~~~~✦✦✦~~~~~
هستی نبود سزای کس غیر خدا
او هستی محض و ما سوا هست نما
در هستی ما شروط هستی نایاب
در هستی حق کمال هستی پیدا
ای انکه خدای خویش خوانیم تو را
طاعت به سزا کجا توانیم تو را
گویند خدای را به حاجات بخوان
حاضرتر از آنی که بخوانیم تو را
صفیعلیشاه
~~~~~✦✦✦~~~~~
ای چشم و چراغ اهل بینش
مقصود وجود آفرینش
صاحبدل لاینام قلبی
مهمان ابیت عند ربی
در وصف تو لا نبیّ بعدی
خود وصف تو و زبان سعدی؟
سعدی
~~~~~✦✦✦~~~~~
مناجات با خدا شعر حافظ
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
شعر معاصر مناجات با خدا
دلم جواب بلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را
به زلف گو که ازل تا ابد کشاکش تست
نه ابتدای تو دیدم نه انتهای تو را
کشم جفای تو تا عمر باشدم هر جند
وفا نمیکند این عمرها وفای تو را
بجاست کز غم دل رنجه باشم و دلتنگ
مگر نه در دل من تنگ کرده جای تو را
تو از دریچه دل میروی و میآیی
ولی نمیشنود کس صدای پای تو را
محمدحسین بهجت (شهریار)
~~~~~✦✦✦~~~~~
بى تو درخت میوه هم بدون بار میشود
گل بدون باغبان شبیه خار میشود
ما سر و وضع خویش را این دو سه شب ندیدهایم
گرد و غبار که رسید آینه تار میشود
من از پیاده بودن خودم پیاده تر شدم
خوشا بحال آن که شب به شب سوار میشود
گفت بیا اگر چه صد دفعه شکست توبهات
توبه من که بیش از هزار بار میشود
این گره اى که من زدم واشدنش بعید نیست
به دست من نمیشود، به دست یار میشود
تکیه نمیکنم ازین به بعد به توان خویش
بنده که خسته شد، خدا دست به کار میشود
علی اکبر لطیفیان
~~~~~✦✦✦~~~~~
حاصل ابر که باران بشود میارزد
بر تن دشت اگر جان بشود میارزد
کاش این دل بشود فرش به زیر قدمت
دل ما قالی کرمان بشود میارزد
«واسعُ المَغفِره» یعنی که کرمخانه دوست
وسعتش ملک سلیمان بشود میارزد
ایمان کریمی
~~~~~✦✦✦~~~~~
بدِ مرا تو به خوب خودت بدل کردی
به وعدههای خودت بارها عمل کردی
حقیر بودم اما تو زود نام مرا
بزرگ کردی و آوازه محل کردی
به هر که رو زده بودم مرا معطل کرد
ولی تو مشکل من را چه زود حل کردی
فرار کردم و با اضطراب برگشتم
به محض اینکه رسیدم مرا بغل کردی
~~~~~✦✦✦~~~~~
به رو سیاهیم اقرار میکُنم … العفو
برای خوب شدن، کار میکُنم … العفو
مرا تو میخری و پاک میکُنی اما
منم که آینه را تار میکُنم … العفو
رسیدهام که خودم را نشانِ تو بدهم
به هر بهانهای تکرار میکُنم … العفو
خودت اجازه شب زنده داریم دادی
که با اجازهات اصرار میکُنم … العفو
مران ز خودت مرا، که من خود را
بدون تو همه جا خوار میکُنم … العفو
از این که عفو تو شد شاملم ولی
من با گناه کردنم انکار میکُنم … العفو
محمد حسن بیات لو
- ۰ ۰
- ۰ نظر